مشق جبهه
آرام وبی صدا گریه می کرد پسرک. زانوهایش را جمع کرده بود توی شکمش و کز کرده بود گوشه تخت.
توی بهداری پانسمانش کرده بودیم ومنتظر آمبولانس بودیم که بفرستیمش عقب.
سراغش رفتم و گفتم:((جونت سلامت! شانس آوردی که ترکش فقط انگشت هات رو برده. اگه هنوز هم درد داری بهت یه مسکن دیگه بزنم؟))
نگاهم کرد . با پشت دست چپش اشک هایش را پاک کرد و گفت:
((درد ندارم ,فقط نمی دونم حالا چطوری تمرین ها و درس هامو بنویسم!))
اسمان مال انهاست
نظرات شما عزیزان:
چشم انتظار
ساعت23:25---16 مهر 1393
مثه همیشه مطالبتون عالیه
پاسخ:ممنونم
پاسخ:ممنونم
كيميا
ساعت14:27---16 مهر 1393
مرسي از اينكه لينكم كردين
وبتون هم مثل خودتون حرف نداره
محشره
وبتون هم مثل خودتون حرف نداره
محشره
برای دوست داشتنت از من دلیل میخواهند ..
چشمانت را به من قرض می دهی ؟؟
چشمانت را به من قرض می دهی ؟؟
[ شنبه 13 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من,مشق جبهه, ] [ 21:13 ] [ پریا ]
[ ]